عروسک

شما ها هم وقتی عروسک میبینین سنتون یادتون میره و حتما باید بگیرین با ۱۶ سال عاشق عروسکام😃
شما ها هم وقتی عروسک میبینین سنتون یادتون میره و حتما باید بگیرین با ۱۶ سال عاشق عروسکام😃
چقدر بلاگیکس تغییر کرده هم خودش هم آدماش شده یه دنیا دیگه یه عالم دیگه این همه تغییر انتظار نداشتم
شاید خوشحال کردن دیگران لبخند دیگران دیدن دوست خوبی بودن شاید پیش قبر تو ستاره ها رو تماشا کردن
پنجره کل تفریح من برا نگاه کردن به بیرون همین پنجره اس
داشتم نگاه بیرون میکردم فهمیدم چه سریع میشه یه تصادف ایجاد کرد.
یک کلاس دوازدهمی سرم کراش زده موندم چی دارم که روم کراش زده ازش پرسیدم گفت چشات خیلی قشنگن سبز خیلی زیبایی هستن تنها حرفم این بود بهش ازشون متنفرم از همچیم متنفرم
فک کنم تنها جایی که درست فعالیت میکنم اینجا نمیدونم ولی دلم خواست عین سابق اینکارو کنم فقط فرقش اینه قبلا علایقم بود الان شده فقط ناراحتیام
دلم بارونی میخواد برم زیرش زیر نور ماه برقصم تا طلوع خورشید.
زمانه envelpol داخل وب لیدی خوندم و تموم شد عاشقش شدم بهتون پیشنهاد میکنم بخونین.
عاشق این داستانم «روزی زن و شوهری باهام زندگی میکردنند زن همش سیگار دستش بود و درحال کشیدنش بود شوهرش قبلا سیگار میکشید و همیشه اونو نصیحت میکرد روزی همسرش آلن به او گفت به یک شرط کوچک سیگار را ترک میکنم شوهرش ویلیام گفت هر شرطی را میپذیرم که تو جلوی چشمانم پژمرده نشی. آلن سیگارش رو ورد داشت از لبش و روی لب ویلیام گذاشت اینو بکش ویلیام کامل نکشید و در جیبش گذاشت پیش آلن خوابید و بعد برای کار بیرون رفت آنروز خانه اش آتش گرفت و آلن سوخته بود و جنازه اش فقط خاکستر بود و تنها چیز باقی از او همان سیگاری بود که ویلیام در جیبش گذاشته بود.